داستان کوتاه. داستان هاي مذهبی و قرآني

داستان هاي پندآموز.داستان کوتاه .داستان مذهبي.حکایات خواندنی،حکایات.داستان واقعي

تبلیغات تبلیغات

🗒 خاطرات شهدا  شهید ابراهیم هادی 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ 🌙 غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يــک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟ گفت: راســت ميگی، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد 👋 با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من
برچسب‌ها: احوالپرسی, خداحافظی
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها